آن مرد مهربان همیشه لبخندی بر لب داشت اما نمیدانم چرا وقتی که چشمهایش را میبست صدای گلوله میآمد،
هر وقت ماسک اکسیژن را روی صورتش میگذاشتم به آرامی دستم را میگرفت و از آن روزها میگفت از روزهای تیر و خون میگفت. از دستی که روی زمین از پیکری جا مانده بود میگفت.
از آب و خاک و آسمان تیره و محصور شدن میان سایههای تاریک میگفت. از کسانی میگفت که تعبیر کردند رویایشان را. میگفت نجواهای شبانه را از درد و رنجهای بدنی دارد که دیگر بدن نیست. لرزش دستانم حس میشد، صورتش را به من کرد، دستانم را فشرد و گفت چشمانت، فروغ و روشنایی زندگی را به من هدیه میدهد.