کلمات با ریتم آرام وارد دلم می شوند

کلمات با ریتم آرام وارد دلم می شوند، در دلم غوغایی بپا میکنند اشکهایی از چشمانم سرازیر می‌شوند، میخواهم داد بزنم، داد بزنم و آنها را رسوا کنم….
ولی نمی‌شود چه کسی آنها را باور می‌کند
من تنهایی آنها را میدانم آنهایی که پابرهنه به دلم پا گذاشته‌اند.
دلم قنج میرود از حضورشان …..
حضورشان گرم و صمیمی است
از بودن آنها به خود می‌بالم…
من آنها را می‌خواهم چون آنها هم مرا می‌خواهند
می‌خواهم که باشن مثل روز اول تر و تازه و گرم و صمیمی
آن کلمات رویای شب و روز من هستن
آن کلمات آرام جان من هستن
آن کلمات
آن کلمات
آن کلمات

آبان ماه ۹۴

چشمانت، فروغ و روشنایی زندگی‌ را به من هدیه می‌دهد

آن مرد مهربان همیشه لبخندی بر لب داشت اما نمی‌دانم چرا وقتی که چشمهایش را می‌بست صدای گلوله می‌آمد،
هر وقت ماسک اکسیژن را روی صورتش می‌گذاشتم به آرامی دستم را می‌گرفت و از آن روزها میگفت از روزهای تیر و خون می‌گفت. از دستی که روی زمین از پیکری جا مانده بود می‌گفت.
از آب و خاک و آسمان تیره و محصور شدن میان سایه‌های تاریک میگفت. از کسانی میگفت که تعبیر کردند رویایشان را. میگفت نجواهای شبانه را از درد و رنجهای بدنی دارد که دیگر بدن نیست. لرزش دستانم حس میشد، صورتش را به من کرد، دستانم را فشرد و گفت چشمانت، فروغ و روشنایی زندگی‌ را به من هدیه می‌دهد.

من شکارچی پیش قراولتان بودم

گاهی باید نه گفت، وقتی به چشمانم خیره شده بودی و میخواستی کاری که تو میخواستی را انجام بدم و نیرنگ زدی، آن موقع باید نه میگفتم، نه میگفتم به آن وحشی گری و بی رحمی، افسوس.
من، نه نگفتم با اینکه میدانستم داری نیرنگ میکنی ولی گویی می‌خواستم خودم را اثبات کنم.
آن صحنه، جنایت آشکاری بود بر پرده سپید هستی.
تلاطو آفتاب آن را نمی‌شوید نه، بلکه آن را شفاف تر میکند، تا دنیا بی رحمی‌هایم را ببیند، ببیند که بر سر آن سپید کوچک که دایم سرش را تکان میداد تا پیش قراول خوبی باشد چه آمد.
من با تن سوراخ شده تو که باران خون بر سر خاک میریخت، چه کنم؟
من با چشمان بازت که هنوز سپیده روز را ندید، چه کنم؟
به منتظرانت چه بگویم؟ بگویم من، من شکارچی پیش قراولتان بودم. آیا این افتخاریست؟؟
من چرا نه نگفتم !!!!!!!!!!!!!!!

من شکارچی پیش قراولتان بودم

پی نوشت: این عکس رو خودم طراحی و با کورل پیاده‌اش کردم.

من یک برگ بودم روی بلندترین شاخه یک درخت

من یک برگ بودم روی بلندترین شاخه یک درخت، اما افتادن را انتخاب کردم می دانی چرا؟ میدانی چرا از اوج به فرود آمدم؟ می‌دانی تجربه لحظات جدید چه حسی دارد؟
می‌دانی در آغوش زمین رفتن چه حسی دارد؟ میدانی بین آسمان و زمین میان باد و هوا رقص کردن یعنی چه؟ میدانی وقتی باد تو را بلند میکند و جای دیگر فرود می‌آورد یعنی چه؟
میدانی بودن کنار برگهای دیگر روی زمین چه حسی دارد؟ میدانی وقتی دخترکی پا روی تن پاییزی‌ام میگذارد و من هزاران تکه میشوم و صدای خش خشم را مینوازم چه حسی دارم؟ میدانی لمس خاک خیس خورده چه حسی دارد؟

من تمام این لحظات و حسها را خواستم تا افتادن را انتخاب کردم. رفتن به درون لحظات و تجربه‌های نو و بدیع برایم اوج معنا است. من ادامه معنای زندگیم را در این لحظات میبینم و جستجو میکنم.
من جوانه ای بودم سبز روشن و ظریف، کم کم سبز پر رنگ بعد زرد و سرخ شدن را حس کردم بعد در آغوش زمین خفتن را انتخاب کردم. من خودِ زندگی را دیدم…

من یک برگ بودم روی بلندترین شاخه یک درخت

آبان ماه ۹۴