روزی من بزرگِ پرندگان بودم
زمین زیر پایم بود
قشنگترین گل دنیا را دیدم
به زانو افتادم در خاک
خود را فریفتم که پایم در گِلی فرو رفت
گل گفت: عشق توهمی بیش نیست
عشق فرو ریزنده است
با عشق فقط میشود افسانه آفرینی کرد.
بدو گفتم: مرا تحقیر مکن!
سرانجام عشق را باور خواهی کرد
ولی بعد از آن با خجلت خود چه خواهی کرد؟
با این همه انکار چه خواهی کرد؟.
شبی با دیدگان خویش دیدم که گلی بر باد میرود
در نگاهم آن گل ناپدید شد
اکنون من یک پرنده کوچک هستم
عشق مرا حقیرِ حقیر کرد
راهیه دروازههای آسمان شدم
خدا ! من در جستجوی گلم هستم
خدا گفت: من هرگز چنین گلی نیافریدهام
…
در دست خدا بود که از میان رفتم و ناپدید شدم
ولی صدای آشنایم در گوش خدا میپیچید
که روزی من بزرگ پرندگان بودم
عشق مرا حقیر کرد ای درویش
یک شنبه ۹۴/۰۷/۲۶
ساعت: ۲۱:۳۰
برگرفته از داستان «وقتی که گل پرواز میکند و پرنده صوت میشود» از کتاب مصابا و رویای گاجرات نوشته نادر ابراهیمی