در رقص کنان برگان زرد و نارنجی هویدا میشوی
هوکنان از در و پنجره وارد میشوی
شب با تو دراز و زیباست
قدمزنان در کوی و برزنهای خیس و نمناک با برگ فرشان رنگارنگ
آوای تو طنین انداز است در هر جا
پاییز ۹۶
در رقص کنان برگان زرد و نارنجی هویدا میشوی
هوکنان از در و پنجره وارد میشوی
شب با تو دراز و زیباست
قدمزنان در کوی و برزنهای خیس و نمناک با برگ فرشان رنگارنگ
آوای تو طنین انداز است در هر جا
پاییز ۹۶
باز صدای رویاهای طلایی در خواب شیرین میپیچد
صدایی که هیچ کس جز تو را یارای شنیدنش نباشد
روزگاری که سخت میگذرد جز به خواب
دغدغه ام بیداریست
طلوع خورشید وارونه است معنایش برایم
مهره تسبیح رو مهره دیگر میافتد و باز تکرار ملال و درد
چندیدن بار باید این تسبیح رو بگردانیم تا شود تمام؟
دیریست که رویا هم کابوسیت مثل بیداری
تلخی ابدیست همه ایام این دوران
بهمن ۹۶
بادبادکهای رنگی در آسمان آبی
زیر تلالو نور خورشید
گویی تمام آسمان را رنگ کردهاند آن بادبادکها
ولی در درونم سیاهی اوج گرفته
در پی یک ستایش
مهر نگون بختی زدم به یک کوچه
کوچه ای که ماند و ماند در ذهن، سالیان سالیان
من چشم به آن کوچه، رذالتم را نوشتم
با لکههای سیاه روی برف
نه دیگر قصههای شبانه آن کوچه را پاک میکند
نه دیگر آن درخت انار قبرستان
بعد سالیان
آن کوچه
آن لکهها
آن برفها
باید تمام میشد
باید یکجا تمام میشد
لیک تو نیستی، لیک آن کوچه نیست
ولی من در پی یادگاری تو
در پی تمام کردن یک خط
راهی شدهام
راهی دراز است
معکوس و وارونه
دستانم را خراش میدهم
بادبادک باز میشوم بعد از آن کوچه
در پی یک لبخند محو از یادگاریت
لیک این بار این منم که میگوید: تو جون بخواه
برگرفته از کتاب بادبادک باز – خالد حسینی
جمعه ۹۵/۰۶/۰۵
ساعت ۲۲:۰۰
من غرق شادی
از پس یک دیده تر
دو به یک کردم پله ها را
سما … سما چه کار میکنی؟
رخت تا میکردی از بند رخت
سما بچه کوچک داری؟
گفتی نه یک خاطره دور است.
به شیطنت طناب رختت را برداشتم
میخواهم برای پسرم تاب درست کنم
گفتی دست بردار
گفتم نه این یک آرزوی دور است.
من شادی را در یک شب زندگی کردم
تاب می بستم
او صدایم کرد به وسعت تمام سالهای دور
غرق در بوسه و گریه
آرام شد در کنارم
از رویاهایش گفت
…
عزیزم گفته بودم دوستت دارم؟
سما دلم تنگ است
سما نمیخواهم رهایش کنم
گفتی محال است رهایش کنی
سما گفته بودم بوی چادرت من رو آروم میکنه؟
سه شنبه ۹۵/۰۱/۲۴
ساعت ۹:۲۳
بر سجادهای روی برگهای پاییز پهن
تو با چشمانی گریان
خیره به افق
قرار آخر را خواندی
تکیه ام به درختی
پشت به تو ماندهام
مانده ام تا چشمان ترت را نبینم
برگها این سو و آن سو روی باد سوار
سکوتی محض حکم فرما
قرار آخر خواندی
رنگ سفیدی به سیاه بدل شد
و رفتی
دوشنبه: ۹۴/۱۱/۱۲
ساعت ۱۰:۲۰
به گمونم عقربههای ساعت به عقب راه افتادهاند
اشک از چشمانِ ترِ عروسکی سیه مو میبارید
پنجره ها باز بود
دیوارهایی فرو ریخت
دفتر مشقی باز ماند با نقاشی پدر، مادر، کودک
خانه، درخت
چمدانی آتش گرفت
رویای پروازی خفت
کوچههایی که متروک شد
با چشمان خود دیدم اشکی از چشمانِ ترِ عروسکی فرو ریخت
عقربهها به عقب میروند
جمعه ۹۴/۱۱/۰۹
ساعت ۲۰:۳۰
روبرویت نشتهام
اشکهایم پنهان میان رنگهای صورتم
نگاهم دوخته شده به زمین
بوسه باران خواهم سرتاپایت را
ولی ترسان که بگویی
هم پیاله بودهام
من در انتظار بوسه بارانت
در انتظار برگههای سپید میمانم
میمانم تا چشمانت اذنم دهند
میمانم
میمانم تا سپیدی چادرت مرا در برگیرد
میمانم
میمانم تا محبتت تن خشکیدهام را لمس کند
میمانم تا خزانم را به سان این باغ سبز کنی
چهارشنبه ۹۴/۱۱/۰۷
ساعت: ۱۲:۰۰
من با چشمان خود دیدم
مردی بر باد میرود
رویاهای من در جریان با او
روی باد سوار
رویاهایی که دراز شدن
در گذر زمان نشستن
مردی که بود
و هوای رفتن داشت
برگهای خزان معلق در زمین و زمان
مرد و رویاهای من
میان برگان و باد
چشمان نمناک و زلفان آشفته
رقص کنان در باد
میان رقصان برگ و باد
زمزمههایی که بپا شد
گریههایی که کوفت پای رفتن را
به دقایقی
بهتی که حاکم بود بر دقابق
چنگی بر پارههای احساس میزد
من با چشمان خود دیدم
آرامشی که به هیچ انتظار میرفت
دوشنبه ۹۴/۰۹/۲۳
ساعت ۲۱:۰۰
گذر عمر را در رود دیده ام
این آب و آن آب چه فرقی دارد
هر دو می روند
می روند و پوسیدگی به بار می آوردند
من سر به زیر و خموش زیر آبهای رونده ماندهام
این آب و آن آب می روند
می روند و به جای میگذارند سایه ای را
سایه ای که زخم دارد
تند و غمین و حزن آلود رو به سردی و آرامی
زخم های بی نشانی
سایه های کوتاه و بلند
سردی و گرمی آب
خاکیام که هماره بستر رودم
این آب و آن آب میرود
این آب و آن آب چه فرقی دارد
هر دو می روند
جمعه ۹۴/۰۹/۲۷
ساعت ۲۱:۴۰
با دستان خود طلایی هایمان را خاک میکنیم
سنگان مرمر روی آنها میگذاریم
زینت زمین میکنیم آنها را
حسرت میخوریم از شجاعتهایی که فرو خوردیم
دنیا نامردِ نامرد است
سریع میبلعد آن لحظه ها را
من هنوز در حسرت آغوش آخر ماندهام
در حسرت هق هقهایم بر بالینت
در حسرت گفتن دوستت دارم