سال قبل توی مطلب شب چراغانی تچن – سال ۹۴ از دوستان خوبم درخواست کردم که مطلبی، داستانی، نوشتهای، عکسی، نقاشیای راجبه یلدا بنویسن منتها چون دیر اقدام کردم نتونستم از دوستان زیادی بخام، امسال هم اینکار رو کردم و از دوستان خوب بیشتری درخواست کردم که لطف کردن، مطلبی نوشتن و شب چراغی برای تچن روشن کردن که خیلی ازشون سپاسگذارم.
جشن میلاد خورشید مبارک
جادی عزیز:
سلام تچن (:خب.. من همیشه نوشتن برام از کارهای دیگه راحتتره. در مورد شب یلدا نمی دونم پارسال چی گفتم. ولی معمولا نظرم اینه که من آدم خوش خوابی هستم و یک شب خیلی طولانی خیلی گزینه خوبیه برام (: به نظرم یک خواب خوب می تونه انرژی جذابی به آدم بده برای کارهای خوب و طولانی ترین شب سال شاید برای کسی مثل من شبیه عیدی باشه که توش انرژی می گیرم برای بقیه سال. بخصوص اگر این شب بیافته توی سرما دیگه عالیه چون پتو یک جورهایی شب رو طولانی تر و دلچسبتر میکنه. بعد از یلدا روزها شروع می کنن به طولانی تر شدن و کارهای بیشتری می شه توشون کرد. من یلدا رو دوست دارم با اینکه خیلی اهل مراسم کلاسیک نیستم.البته از اونطرف هم خیلی وقت ها شب یلدا دوستی دعوتم می کنه و دیداری در کنار مراسم مرسوم تازه می شه که خودش جذابه. ببینیم امسال چه خبر خواهد شد.
هادی عزیز:
نسرین عزیز:
هادی انارها رو دون میکرد و کریم داشت کاسهها را برق مینداخت. کریم خیلی حساس بود و تند تند میگفت هادی مواظب باش آبشون رو نباید در بیاری، قراره دون کنی نه آبلمبو. تو همه جا رو کثیف کردی. هادی هم انگار نه انگار داشت زیر لب میخوند انار دونه دونه تو کاسه بلوره … کریم هم گفت نگو انار دونه دونه بگو آب انار. دوتاشون خندیدن :)) .
بالاخره تموم شد و همون لحظه سودابه رسید. سه تایی انارها رو تو کاسهها ریختن و گذاشتن رو سینی . کریم سینی رو برداشت که ببره سودابه گفت مراقب باشی ها از بزرگ تر شروع کن به سمت کوچکتر، ببین خانم بزرگ کجا نشستن. هادی خندید گفت اگه بزرگا پیش هم ننشسته باشن که کریم باید وسط اتاق زیگزاگ بره، چه خنده بازاری بشه. کریم GPSات رو روشن کن من بهت مسیر میدم :)) . سودابه گفت بسه دیگه تو این وسط شیرین نشو. هادی گفت من همیشه شیرینم شما مزه دهنتون هرازگاهی عوض میشه و باز خندید. کریم گفت بچه ها ول کنین من میرم تو هر چه بادا باد.
تو همین حین یهو هادی سینی رو قاپید و رفت تو اتاق مهمونا. هیچکی نبود. سودابه بدو رسید و سینی رو خودش برداشت و بازوی هادی رو گرفت سریع بردش به اتاق عقبی. بهش گفت تو هولی بچه؟ هادی که گیج شده بود گفت نه ولی مثل اینکه مهمونا گرسنه بودن همدیگرو خوردن، پس کوشن صداشون که میومد. کریم گفت تو نباید میبردی چرا حالیت نیست؟ هادی که هنوز شیرفهم نشده بود چشمش افتاد به آینه روبرویی ولی فقط خودش رو تو آینه دید. جیغ بلندی کشید و از خواب پرید.
سودابه هم بالا سرش واستاده بود میگفت پاشو خرس قطبی پاشو. کریم هم رسیده پاشو منتظره تو هستش. هادی نشست سر جاش به سودابه نیگاه میکرد گفت خوابی دیدم ها :)) سودابه گفت خواب خرس قطبیها هیچ حکمی نداره. داشت از اتاق میرفت بیرون یهو برگشت گفت آهان یادت باشه، به کریم هم گفتم سینی انارها رو کریم باید ببره نه تو. هادی سریع رفت سمت آینه از رو دیوار برداشتش و دوید سمت سودابه.
شب یلدای شیرین و خوبی داشته باشین 🙂
قادر عزیز:
حسین عزیز:
یلدا …
یلدا شبی ست که مردم برای چند دقیقه بیشتر با هم بودنش جشنش می گیرند ، شبی پر از خوراکی های قرمز ، شبی پر از شادی و خنده .
من حسین ناصری فارع التحصیل رشته مهندسی امنیت اطلاعات ، علاقه مند به وردپرس و دنیای متن باز و در حال حاصر مسئول فناوری گروه صنعتی درب معتقد هستم هر کسی از یلدا خاطرات خوب و خوش آیندی داره که وقتی به یادش می افته خنده و حس خوب بهش دست میده ، منم از این حس ها دارم و وقتی یادم می افته لبخند میزنم و خدا رو بخاطر همه اتفاق های بد و خوب شکر میکنم.
یلدای قرمز من مربوط میشه به ۱۳۹۳ ، البته بذارین یکم به عقب برگردیم . اکثر ما برنامه نویسان و اونایی که یه جورایی با کامپیوتر درگیر هستن بنابه به جذابیت های مجازی ای که داره دنیای مجازی رو به دنیای واقعی ترجیح میدیم و بیشتر وقت مون رو در دنیای مجازی طی میکنیم و یه جورایی آدمهایی هستیم که تنها تو یه اتاق هستیم و یه اینترنت با سرعت خوب ، یک سیستم و … داریم و پشت سیستم کارهامون ، ایده هامون و فانتزی هامون رو عملی میکنیم از این رو بیشتر با دوستان غیر ای تی سر و کار نداریم مهمونی ها حضور نداریم و بعضی وقتا که ناچاراً تو همچین جمع هایی هستیم احساس می کنیم بین ادم فضایی ها هستیم و هیچی از حرف هاشون نمی فهمیم شایدم ماها ادم فضایی هستیم :دی
یلدای سال ۹۳ بود که مامان گفت میخواییم برای اولین یلدای دختر عموم به خونه شون بریم تو هم بیا ، منم که تو همچین جاهایی اصولا نیستم نمیدونم چی شد رفتم خلاصه همه بودن عمه ها عموها زن عموها و خانواده دوماد ، خوردیم و خندیدم و حرف زدیم و بعد چند ساعت برگشتیم ، مامان ۲-۳ روز بعد گفت حسین اونجا یه دختری بود اونو دیدی ؟ منم گفتم دختر؟ ( من اصولا بجز سیستم های کامپیوتری با کانفیگ های مختلف چیزی توجهم رو جلب نمیکرد و دقت نمیکردم ، مثلا تو خونه فلان کس یه نفری بود که آدم می تونه دوستش بداره …) گفتم نه ندیدم . گفت بهت چای و شیرینی هم تعارف کرد منم که کلا تو این فاز نبودن بنده خدا رو هم اصلا ندیدم و هرچقدر هم تا امروز فکر می کنم یادم نمیاد کی بهم چای و شیرینی تعارف کرد ؛ البته اون روز یکی از سرور هامون هم زیر حمله بود و دوستان خراب کار دوست داشتن خرابکاری انجام بدن منم تمام فکر و ذکرم این بود که زود برگردیم و ببینم مشکلی پیش نیومده و ….
چند روز بعدش اتفاقی همین دختری که مامان میگفت خونه عموم اینا اومده بود مامان گفت همین رو میگم چطوره ؟ منم واقعیتش از این جور مسائل سر رشته نداشتم میگم دختر خوبی به نظر میرسه چطور ؟؟؟ مامان خندید و گفت میخوام برم خواستگاریش ، منم گفتم اوااا چقدر خوب خدا خوشبختش کنه برای ناصر یا رسول ؟؟ ( ناصر و رسول پسر عمه هام هستن که داشتن تو خونه می ترشیدن ) گفت نه برای تو، منم فکر کردم داره شوخی می کنه گفتم باشه برو دیگه
خلاصه اینجوری شد که داستان جدی شد ، مامان رو افکار من کار کرد و من رو متقاعد کرد که باید زن بگیرم ، منم که کلا تو باغ نبودم گفتم هر کاری می کنی بکن بذار من کارهام رو بکنم ( رو یه پروژه سازمانی کار میکردم اون روزااا )
خلاصه دست بر ندار نبود و منم رو حرف مامان حرفی نزدم و قبول کردم . یه دوره مقدماتی قبل ازدواج بود که اون ها رو طی کردیم ( خواستگاری و جواب مثبت گرفتن و … ) و روز ۲۱ دی ماه ۱۳۹۳ ما عقد کردیم ، از این روز دوره جدید از زندگی برام رقم خورد و حس های خوب زیادی رو تجربه کردیم . من با نفری زندگی شروع کردم که شناختی ازش نداشتم و همین حس رو هم خانوم در مورد من داشت من و زهرا پا به دنیای جدیدی گذاشتیم یه دنیایی که مجبور شدیم زندگی قبلی مون رو تغییر بدیم و رو تفاوت های اخلاقی و رفتاری هر دومون کار کنیم و به نقطه مشترک که افراد زمینی بهش تفاهم میگن برسیم ( :دی ) خلاصه گذشت و سال اول یلدامون شد و طبق رسوم همه ما هم اینجوری یلدامون رو جشن گرفتیم.امسال سال دوم یلدای مشترکمون هست که ببینیم چی میشه : دی
انشالله تا عید هم اگه خدا بخواد عروسی می کنیم و یلدای سوم مون رو تو خونه خودمون جشن میگیرم .
فرید عزیز:
شب با آن که نشان ظلمت است و تاریکی و تمام دوران های سخت و ظالمانه را شب اطلاق می کنند ولی همانقدر که روز اهمیت دارد شب نیز حائز اهمیت است و نمیتوان لزومش را کتمان کرد. بی شب روز معنی نمی یابد. بی تاریکی روشنی در کار نیست. روز طولانی به همان مقدار ملال آور است که روز طولانی.
با این تفاوت که روز دارای روشنی است که با پردهای می توان آن را کم و زیاد کرد ولی شب، شب قابل تنظیم نیست. در شب ظلماتی وجود دارد که روشن کردن آن بسیار هزینه بر و سخت است. در شب امید به ستارگانی است که ندای روشنی میدهند و با چشمکهایشان نوید صبحی دیگر با همتشان میدهند. ستارگان زیادی در آسمان هستند که جثه و تواناییهایشان با یکدیگر متفاوتند. ولی ستارهای بیشتر روشن میکند که نزدیک تر است و تمرکز بیشتری بر ما دارد.
وقتی شبی طولانی شد تحملش بسیار سخت میشود یا خود را باید به خوابی طولانی زد یا در راستای تسهیل تحملش و کوتاهتر کردنش اقدام کرد. آنهایی که خوابند راحتند ولی شبشان کوتاه تر نشده تنها خوابشان سنگین تر شده به سنگینی مرگ لحظههایشان ولی آنان که کمر همت به کوتاه تر شدنش میبندند تصمیم میگیرند دور هم جمع شوند از نور هم بهرهمند شوند. شبشان را با لحظات خوبی که ایجاد میکنند کوتاه تر کنند و حتی در ظلمت بسیار، با امید زیاد بخندند و بخندانند و زندگی کنند. و لحظههای تاریکشان را از ورطه مرگ رها کرده و به سمت خلق روشنی پیش بروند. بیایید در شب های طولانی بسان آداب پیشینیانمان روشنی خلق کنیم و با جمع کردن این روشنیهای کوچک به سمت صبحی دیگر حرکت کنیم.
فرزام عزیز:
چله گِجَهسی برای من با پخله و پخلهسویی و دورهمی با فامیل تو خونهی آجان اینا معنی پیدا میکنه والا یک شبی هست مثل همهی شبهای دیگه
چون اون شب خوردنی زیاد میخوردم سابقن از علاقهم به هندونهی اون شب کم شده الانها نباشه هم برام اوکی هست یعنی وقتی هندونه سفید از آب در میآد حسرتی نمیخورم عین فیلم هاشمآ چله قارپیزی
ولی اگه پخله یا پخلهسویی نباشه کاملن تو ذوقم میخوره یادمه چند سال پیش چون همه یادشون رفته بود بگیرن و درست کنن رفتم آمادهش رو چند ده هزار تومن گرونتر خریدم آوردم و حسرت نخوردم یکی دو سالی هم هست که بستنی رو هم آوردم تو برنامه
ما خانوادگی این شب نه حافظ میخونیم و نه کسی برامون قصه دَدَ قورقود یا جیرتیدان یا کوراوغلی یا سارای میگه بلکه بیشترین کیفمون این هست که شبکه تبریز چلهقارپیزی هاشم چاووشی رو نشون بده و کل خاطرات همهی سالهایی که ما بچه بودیم و خانوادهمون جوونتر زنده میشه
امیدوارم چلهگجهسی امسال برای همه شاد و پر از سرخوشی و دلگرمی باشه و همه بتونن در کنار خانوادهشون باشن
چلهگجهسی: شب یلدا
پخله: باقالا
پخلهسویی: آب باقالا( تبریز باقالا رو به نوعی متفاوتتر درست میکنن یعنی داخل آب میجوشونن تا پخته بشه بعد این آب که توش باقالا پخته میشه هم برای من طعم خوبی داره و همیشه تو شبهای سرد زمستونی بیشتر از خود باقالا میچسبه)
قارپیز: هندونه
بهروز عزیز:
زمستان: زمستان سخت است چون سیاه و سفید است، زمستان آسان است چون سیاه و سفید است.
تاریکی: زمستان با طولانیترین سلطه تاریکی بر روشنایی آغاز میشود و باز در انتها روشنایی دیگر بار سرافرازانه از این نبرد بیرون میآید. اما این پیروزی رازی بزرگ دارد، بیداری و اتحاد در دوران سلطه تاریکی، فقط کافی است تکتک غفلت کنیم و چشمانمان را روی هم قرار دهیم و آنگاه دیگر هیچ وقت صبح نخواهد شد.
سوز و سرما: میخواهی دستانت را مشت کنی، اجازه نمیدهد. میخواهی فریاد بزنی کلمات برنیامده یخ میزنند. میخواهی قدم برداری راهت را سد میکند. بی شک روح یک دیکتاتور در زمستان حلول کرده است به شکل سوز و سرما. اما اگر در درونت نشانه ای از روشنایی داشته باشی، گرمایش دستانت را مشت خواهد کرد، و فریادت را بر فراز باد تا آن سوها خواهد برد. آن منبع روشنایی اگر چه کم تواناتر از تمام دوران بودن خود است، هنوز میتابد و با گرمای خودش ترا به رد شدن از تمام سدها تشویق میکند. قدم برمیداری، قدم برمیدارد، قدم برمیداریم و باز از این دیکتاتور هم میگذریم همچون تمام دیکتاتوران دیگر و به بهار سلام میکنیم.
…
نمیدانم زمانیکه این نوشته را میخوانید شب یلدا است یا نه، اما آرزو میکنم تمام شبهای یلدای زندگی خود را در کنار عزیزانتان باشید و باهم این شب را به روشنایی صبح گره بزنید. یلداتان مبارک.
یک دوست عزیز:
یلدای
مامانبزرگ سعی میکرد از جاش بلند شه. اما زانوهاش درست کار نمیکرد. دیگه مثل جوونیاش نبود. شاید اگر کمتر به خوردن چربی و بیشتر به ورزش توجه میکرد، الان اینطوری نبود. ولی خب، بهر صورت از داخل همون مامان بزرگی بود که همیشه میتونست باشه.
رفتم و کمک کردم بلند شه. بابابزرگی نداشتم. سالها قبل از به دنیا اومدنم فوت کرده بود. اما حداقل میتونستم توی بعضی کارا کمکش کنم. مامانبزرگ روی پاهاش بلند شد. بهش عصاش رو دادم و شروع به راه رفتن کرد. آروم آروم. تا رسید به دم کتری. مثل همیشه از سر لجبازی باید چایی رو خودش درست میکرد. اما میدونین چیه؟ چاییاش رو هیچ کی نمیتونست درست کنه.
خلاصه تا وقتی که چایی رو دم میکرد به حرف مادرم گوش میدادم که پشت گوشی به بابام میگفت که زودتر بیاد چون فامیل توی راهن و هیچی میوه نداریم. صدای تلپ تلپ حبابهای آب جوش که توی کتری بالا میومدن ته ذهنم بهم آرامش میداد.
یک لحظه مادر بزرگم تعادلش رو از دست داد و منم خیلی سریع بازوش رو گرفتم… پوف… نزدیک بود…
مادر بزرگم با بازوش یک تکونی داد و گفت: «لازم نیست. خودم هستم.» … لجباز…همینطوری که زمان میگذشت یک دفعه صدای زنگ اومد. مادرم پا شد که در رو باز کنه. اما گوشیش زنگ زد. من با احتیاط به مادربزرگم نگاه کردم و سریع رفتم قفل آیفون رو زدم. و برگشتم. تا مادربزرگم برای دفعه هزارم بهم توضیح بده که چرا هل باید ریخت توی چایی.زن عمو تقی بود و بچههاش. عمو تقی همیشه مسافرت کاری بود. این کشور و اون کشور.
سلام علیکی کردیم. و مادر بزرگم رو برگردونیدیم توی تختش که توی هال پذیرایی بود.«مادرجان؟ تقی بهتون زنگ زد؟» زن عمو پرسید.
«نه مادر. شب درازه. زنگ میزنه بالاخره.»بابا اومد و تعداد زیادی میوه. صدای به به و چه چه بخاطر میوهها بلند شد. ولی بابام یهو زد روی پیشونیش که: آخ انار یادم رفت.منم که میدونستم که این یعنی من برم بخرم، بدو بدو رفتم سمت در که شب یلدایی، انارا تموم نشه.نزدیکترین میوه فروشی بهمون سه کیلومتر فاصله داشت. منم با بالاترین سرعتی که میتونستم راه میرفتم و میدویدم. ولی بعد از این که رسیدم، با نردههای لولهای و چراغ نئونی مغازهی بسته رو به رو شدم. نمیدونستم چیکار کنم.
یهو یادم اومد که یک بار یک میوه فروشی دیگه دیدم توی یکی از کوچههای اطراف. بدو بدو دویدم سمتی که قرار بود میوه فروشی باشه. این دفعه از صد متری، رنگ سرخ انارها زیر نور هالوژنی (که رحمت به روحش بباره) از دور چشمک میزد.
سریع رسیدم و چند کیلویی انار گرفتم. قیمت رو لازم نیست براتون بگم. خودتون میدونین چقدر بوده.
خلاصه برگشتم. اما این دفعه با بار سنگین. برای همین آروم میرفتم. با این حال خوشحال از شکارم، واسه خودم آوازی رو زمزمه میکردم که یک ماه تمام از سرم بیرون نمیرفت.
تا این که رسیدم به در آپارتمان و انارها رو گذاشتم روی زمین. زنگ آیفون رو زدم و ادامهی آواز رو برای خودم خوندم. یک دقیقه گذشت و کسی جواب نداد. یک بار دیگه آیفون رو زدم. این دفعه گوش کردم که حتما زنگ آیفون رو بشنوم. احتمالا دفعه قبلی دکمه رو خوب فشار ندادم.
بازم جوابی نبود.
کمی نگران شدم. انارها رو کنار گذاشتم و روی پله نشستم و زنگ زدم به بابام.
«الو؟»
«سلام! چرا در رو باز نمیکنین؟»
«داریم میریم بیمارستان. مامانبزرگ حالش خراب شده. زنگ بزن به عمت و بگو بیاد بیمارستان قائم.»
گردش هوا رو روی صورتم که ناگهان سرد شده بود حس میکردم.
یک لحظه هول کردم و به سر کوچه دویدم تا یادم اومد برای بیمارستان باید اون طرف برم.نفس عمیقی کشیدم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به عمه و کل ماجرا رو بهش گفتم.با تمام توانی که میتونستم به سمت بیمارستان میدویدم. نیم ساعت بعد رو یادم نمیاد. اما وقتی رسیدم توی اتاق انتظار بابام رو دیدم که سرش رو بین دستهاش گرفته بود و سعی میکرد بیحالیش رو نشون نده. زن عموم بچهها رو برده بود خونهی خواهرش و هنوز نرسیده بود بیمارستان و مادرم هم رفته بود برای بابام آب خنک بیاره.سه ساعت بعد جهنم بود. گریههای زن عمو هم هیچ کمکی نبود.
تا چند ساعت بعد که خبر رسید که مادربزرگم حالش بهتر شده و بردنش توی یک اتاق. بهمون گفتن که مادربزرگم گفته که میخواد ببینتمون و هرچی اصرار کردن که استراحت کنه، اونم دست بر نداشته. آخرش بهمون گفتن که میتونیم ببینیمش اما فقط پنج دقیقه… لجباز…یک ربع بعد همه جز عمو تقی کنار مادربزرگ بودیم. مامانبزرگ هم بیحالتر از همیشه بود.
به بابام بیحال لبخند زد و با یکم له له دستش رو بالا آورد گفت: خوب میشم.
بعد از ده دقیقه پرستار عصبانی هممون رو بیرون کرد. و ما به سمت خونه رفتیم.
توی پارکینگ خونه که بودیم، گوشی بابا زنگ زد. عمو تقی بود. دو سه تا جمله کوتاه گفت و بابام بدون هیچ حرفی گوشی رو روی داشبورد انداخت.
همه میدونستیم این یعنی چی.فردا صبح، همه در حالی که تمام شب بیخواب بودیم خونهی مادربزرگ جمع شده بودیم. عموتقی در مورد برنامهی سردخونهی بیمارستان صحبت میکرد و انتقال مادربزرگم به بهشت رضا.
منم با چیزی که نمیدونم چی بود توی جیب کاپشنم بازی میکردم.
بعد رفتم توی یکی از اتاقا که انبار مادربزرگم بود، دراز کشیدم. چیزای توی جیبم پام رو اذیت میکرد. درشون آوردم و دیدم که چند تا دونه هل خشک شده ان… یک لحظه توی شوک رفتم. عطرشون تمام وجودم رو گرفتن. کمی آروم شدم و درحالی که توی مشتم نگهشون داشتم خوابیدم.
خانم تنهایی عزیز:
به نام آنکه پروانه حیران اوست
یلدا روز باشکوهی هست ،چون انسانها میفهمند که حتی ثانیهها و دقایق هر کدام میتوانند هویتی فراتر از یک روز عادت زده داشته باشند، انسانها این شب را کنار هم جشن میگیرند، اما کاش بعد از آن شب دیگر فراموش نکنند …
فراموش نکنند برای چه آمدهاند ، برای چه زندگی میکنند و فراموش نکنند که باید چگونه در یاد بمانند
ثانیهها آنقدر مهم هستند که میتوانند یک عمر از زندگی را به خوبی ثبت کنند ،ثانیهها میتوانند بخشنده باشند و یک فرصت باشند، فرصت نیایش، فرصت یک خلوت، فرصت یک نگاه محبت آمیز، فرصت بخشش، فرصت یک آغوش گرم، این ثانیه ها در تاریخ میمانند، لحظهها برای بیان محبت همیشگی نیست و این ارزش ثانیهها را بیشتر نشان میدهد، آری ثانیهها هم عمر دارند …
برای ماندگار شدن به ریشه نیاز هست و برای پرورش آن ریشهها، لحظهها و ثانیهها با ارزش هستند.
کاش یلدا سرمشق تمام شب و روزهایی شود که در شان اشرف مخلوقات است، شب و روزهایی با ارزش که هر کدام قابی ماندگار است….
آرش عزیز:
همه جا سفید هست. کمکم این سفیدی جاش رو میده به دونههای برفی که دیده میشن. انگار که دوربین با دونهای از برف به سمت زمین حرکت کنه از اوج به سمت زمین نزدیک میشیم. نصف شب هست ولی نور چراغهای تیر برق و انعکاس اونها روی برفی که به زمین نشسته فضا رو کاملن روشن کرده. پسرکی تو اون روشنی به آسمون خیره شده با نشستن هر دونهی برف روی صورتش حس میکنه نیروهای هیجانانگیزِ جادویی دارن بهش نفوذ میکنن. سکوت، نور سفید و برفی که همه جای خیابون رو یکدست کرده، برای اون پسر بچه حس فوقالعادهای میده. داره به این موضوع فکر میکنه که اگه این برف با این سرعت تا صبح بباره صبح میتونه اون قلعهی برفیای که همیشه دوست داشت رو بسازه. تو همین فکر هست دستش رو یکی از بچههای فامیل میگیره تا با هم روی برف سُر بخورن. دیگه اون فکر در مورد طولانی بودنِ باریدن برف تو فکر پسره نیست. اون داره با صدای بلند میخنده و روی برف سر میخوره.بعد از سالها اون پسرک داره در همان روز به دونههای برفی که زیر نور چراغِ تیر برق دیده میشن نگاه میکنه و داره به این موضوع فکر میکنه که چقدر این دونهها این صحنه آشناست و لبخندی رو لباش میشینه…
احد عزیز (تک خوانی و سه تار):
🙂 مرسی مژگان جونم.
خیلی خوب بود و کار خیلی خوبی کردی از آدمای بیشتری خواستی مطلب بدن. هرکدوم به نحوی قشنگن 🙂
تنت سلامت و دلت شاد باشه :*
به به امروز هم با ۱ دقیقه بیشتر شب بودنش هم تموم شد، ممنون خانوم قاسمی عزیز بابت انتشار مطلب م و مطالب دوستان رو خوندم هر کدوم یلدای خوشرنگ خودشون رو توصیف کردن و جالب بود برام خوندشون 🙂
زندگی همه یلدایی و یلدای همه رنگی رنگی …