علم بهتر است یا ثروت

علم به محیط، علم به پیرامون زندگی، به اساس و فلسفه و پیدایش، به شناخت خود، خالق و خلقت، علمی که با آن کسب درآمد میکنی، علمی که با آن به بنده خدا خدمت میکنی، بهترین علم هاست، که با ثروت قابل قیاس نیستند.

وقتی دنبال خودت هستی وقتی ۵ سال با کشتی در سفر دنبال بقایای موجودات هستی وقتی پی این میگردی که چرا در یک بازه زمانی یک پرنده خاص تغییر رنگ داده و پی میبری که با تغییراتی که ما آدمها در طبیعت انجام میدیم باز خدا سخاوتمندانه طبیعت رو با ما سازگار میکنه تا بتونیم به زندگی ادامه بدیم، یا چرا نوع منقار، صدا، رنگ و دیگر خصوصیات همان پرنده در شرایط اقلیمی متفاوت، گوناگون هست، همه اینها نشان میدهد که تدبیری در کار هست.

همه اینها ما رو به این نکته میرسونه به اینکه این مجموعه عظیم خالق داره که با ثروت نمیشه به تک تک اینها رسید. شاید بتوان از ثروت برای رسیدن به اهداف استفاده کرد ولی اگه بخوایم و همت کنیم شرایط خود به خود فراهم میشود پس ثروت پیش شرط اساسی نیست.

وقتی دنبال چیزی میگردی والا همت میشوی، علم پیدا میکنی ، ارزش خودت را بالا میبری و به وجود اصیل و حقیقی خودت میرسی.

ثروت بدون جنبه آدم رو به تباهی معنوی میرسونه ، اونقدر خودت را بالا و برتر میبینی که اطرافیانت را می‌آزاری. البته بدون در نظر گرفتن این نکته ثروت چیز بدی نیست. باعث میشه به جاهایی که دوست داری بری و چیزهایی که دوست داری رو بخری. ولی حس و ارزشی که علم به آدم میده یه چیز دیگه ست.

چشمانت، فروغ و روشنایی زندگی‌ را به من هدیه می‌دهد

آن مرد مهربان همیشه لبخندی بر لب داشت اما نمی‌دانم چرا وقتی که چشمهایش را می‌بست صدای گلوله می‌آمد،
هر وقت ماسک اکسیژن را روی صورتش می‌گذاشتم به آرامی دستم را می‌گرفت و از آن روزها میگفت از روزهای تیر و خون می‌گفت. از دستی که روی زمین از پیکری جا مانده بود می‌گفت.
از آب و خاک و آسمان تیره و محصور شدن میان سایه‌های تاریک میگفت. از کسانی میگفت که تعبیر کردند رویایشان را. میگفت نجواهای شبانه را از درد و رنجهای بدنی دارد که دیگر بدن نیست. لرزش دستانم حس میشد، صورتش را به من کرد، دستانم را فشرد و گفت چشمانت، فروغ و روشنایی زندگی‌ را به من هدیه می‌دهد.

قرار آخر

بر سجاده‌ای روی برگهای پاییز پهن
تو با چشمانی گریان
خیره به افق
قرار آخر را خواندی

تکیه ام به درختی
پشت به تو مانده‌ام
مانده ام تا چشمان ترت را نبینم
برگها این سو و آن سو روی باد سوار
سکوتی محض حکم فرما
قرار آخر خواندی
رنگ سفیدی به سیاه بدل شد
و رفتی

دوشنبه: ۹۴/۱۱/۱۲
ساعت ۱۰:۲۰

عقربه‌ها به عقب میروند

به گمونم عقربه‌های ساعت به عقب راه افتاده‌اند
اشک از چشمانِ ترِ عروسکی سیه مو می‌بارید
پنجره ها باز بود
دیوارهایی فرو ریخت

دفتر مشقی باز ماند با نقاشی پدر، مادر، کودک
خانه، درخت
چمدانی آتش گرفت
رویای پروازی خفت
کوچه‌هایی که متروک شد

با چشمان خود دیدم اشکی از چشمانِ ترِ عروسکی فرو ریخت
عقربه‌ها به عقب میروند

جمعه ۹۴/۱۱/۰۹
ساعت ۲۰:۳۰

چطور با vlc فایلهای ویدیویی یا صوتی را به فرمتهای دلخواه تبدیل کنیم

تبدیل فایلهای صوتی و تصویری به فرمتهای مختلف با نرم افزار VLC :

قدم اول:

نرم افزار vlc رو باز میکنیم و به این مسیر میرویم: Media > Convert/Save

vlc

ادامه مطلب

نرم افزار kazam

بعضا نیاز داریم که از دسکتاپمان عکس یا ویدیو بگیریم، میتونیم از برنامه‌های مختلفی از جمله: Record my desktop، Kazam، Vokoscreen و Simple Screen Recorder استفاده کنیم .
من با نرم افزار kazam کار میکنم و میخام این نرم افزار رو توضیح بدم:
برای نصب (نسخه ۱.۵.۳):


sudo add-apt-repository ppa:kazam-team/unstable-series
sudo apt-get update
sudo apt-get install kazam python3-cairo python3-xlib

Kazam

ادامه مطلب

می‌مانم تا خزانم را به سان این باغ سبز کنی

روبرویت نشته‌ام
اشکهایم پنهان میان رنگهای صورتم
نگاهم دوخته شده به زمین

بوسه باران خواهم سرتاپایت را
ولی ترسان که بگویی
هم پیاله بوده‌ام

من در انتظار بوسه بارانت
در انتظار برگه‌های سپید می‌مانم
می‌مانم تا چشمانت اذنم دهند

می‌مانم
می‌مانم تا سپیدی چادرت مرا در برگیرد

می‌مانم
می‌مانم تا محبتت تن خشکیده‌ام را لمس کند
می‌مانم تا خزانم را به سان این باغ سبز کنی

چهارشنبه ۹۴/۱۱/۰۷
ساعت: ۱۲:۰۰

من شکارچی پیش قراولتان بودم

گاهی باید نه گفت، وقتی به چشمانم خیره شده بودی و میخواستی کاری که تو میخواستی را انجام بدم و نیرنگ زدی، آن موقع باید نه میگفتم، نه میگفتم به آن وحشی گری و بی رحمی، افسوس.
من، نه نگفتم با اینکه میدانستم داری نیرنگ میکنی ولی گویی می‌خواستم خودم را اثبات کنم.
آن صحنه، جنایت آشکاری بود بر پرده سپید هستی.
تلاطو آفتاب آن را نمی‌شوید نه، بلکه آن را شفاف تر میکند، تا دنیا بی رحمی‌هایم را ببیند، ببیند که بر سر آن سپید کوچک که دایم سرش را تکان میداد تا پیش قراول خوبی باشد چه آمد.
من با تن سوراخ شده تو که باران خون بر سر خاک میریخت، چه کنم؟
من با چشمان بازت که هنوز سپیده روز را ندید، چه کنم؟
به منتظرانت چه بگویم؟ بگویم من، من شکارچی پیش قراولتان بودم. آیا این افتخاریست؟؟
من چرا نه نگفتم !!!!!!!!!!!!!!!

من شکارچی پیش قراولتان بودم

پی نوشت: این عکس رو خودم طراحی و با کورل پیاده‌اش کردم.

من یک برگ بودم روی بلندترین شاخه یک درخت

من یک برگ بودم روی بلندترین شاخه یک درخت، اما افتادن را انتخاب کردم می دانی چرا؟ میدانی چرا از اوج به فرود آمدم؟ می‌دانی تجربه لحظات جدید چه حسی دارد؟
می‌دانی در آغوش زمین رفتن چه حسی دارد؟ میدانی بین آسمان و زمین میان باد و هوا رقص کردن یعنی چه؟ میدانی وقتی باد تو را بلند میکند و جای دیگر فرود می‌آورد یعنی چه؟
میدانی بودن کنار برگهای دیگر روی زمین چه حسی دارد؟ میدانی وقتی دخترکی پا روی تن پاییزی‌ام میگذارد و من هزاران تکه میشوم و صدای خش خشم را مینوازم چه حسی دارم؟ میدانی لمس خاک خیس خورده چه حسی دارد؟

من تمام این لحظات و حسها را خواستم تا افتادن را انتخاب کردم. رفتن به درون لحظات و تجربه‌های نو و بدیع برایم اوج معنا است. من ادامه معنای زندگیم را در این لحظات میبینم و جستجو میکنم.
من جوانه ای بودم سبز روشن و ظریف، کم کم سبز پر رنگ بعد زرد و سرخ شدن را حس کردم بعد در آغوش زمین خفتن را انتخاب کردم. من خودِ زندگی را دیدم…

من یک برگ بودم روی بلندترین شاخه یک درخت

آبان ماه ۹۴