پسرک فیلسوف: ناقوس کلیسا به صدا در آمد، همه برای سخن گفتن با خدا به سمت کلیسا روانه شدن. اما کسی نمی دانست که خدا آنجا نیست، هر یکشنبه قبل از آنکه خورشید طلوع کند چه برسد به صدای ناقوس کلیسا، خدا پشت پنجره من بود آرام به پنجره اطاقم میکوبد و لحظه بعد ما با هم بودیم دست در دست هم، کلوچه برای آن کودک فقیر، اسباب بازی برای آن دخترک فقیر، نوازش برای آن سگ که پایش میلنگد و … اینها را به من میگفت من همه را در دستهایم، چشمهایم و در دلم جمع میکردم همان که مادر میخاست برود حرفش را به خدا بزند، من و خدا دست در دست هم از خانه بیرون میزدیم. دخترک شاعر یک کلوچه نمیخای 🙂 همین که این را گفتم دخترک گفت آره میخام بده. خدا خندید گفت برای کلوچه ما که شیرین ترین کلوچه دنیا هست یک شعر بگو :)) ادامه مطلب