ناقوس کلیسا

پسرک فیلسوف: ناقوس کلیسا به صدا در آمد، همه برای سخن گفتن با خدا به سمت کلیسا روانه شدن. اما کسی نمی دانست که خدا آنجا نیست، هر یکشنبه قبل از آنکه خورشید طلوع کند چه برسد به صدای ناقوس کلیسا، خدا پشت پنجره من بود آرام به پنجره اطاقم می‌کوبد و لحظه بعد ما با هم بودیم دست در دست هم، کلوچه برای آن کودک فقیر، اسباب بازی برای آن دخترک فقیر، نوازش برای آن سگ که پایش می‌لنگد و … اینها را به من می‌گفت من همه را در دست‌هایم، چشم‌هایم و در دلم جمع می‌کردم همان که مادر می‌خاست برود حرفش را به خدا بزند، من و خدا دست در دست هم از خانه بیرون می‌زدیم. دخترک شاعر یک کلوچه نمی‌خای 🙂 همین که این را گفتم دخترک گفت آره میخام بده. خدا خندید گفت برای کلوچه ما که شیرین ترین کلوچه دنیا هست یک شعر بگو :)) ادامه مطلب

علم بهتر است یا ثروت

علم به محیط، علم به پیرامون زندگی، به اساس و فلسفه و پیدایش، به شناخت خود، خالق و خلقت، علمی که با آن کسب درآمد میکنی، علمی که با آن به بنده خدا خدمت میکنی، بهترین علم هاست، که با ثروت قابل قیاس نیستند.

وقتی دنبال خودت هستی وقتی ۵ سال با کشتی در سفر دنبال بقایای موجودات هستی وقتی پی این میگردی که چرا در یک بازه زمانی یک پرنده خاص تغییر رنگ داده و پی میبری که با تغییراتی که ما آدمها در طبیعت انجام میدیم باز خدا سخاوتمندانه طبیعت رو با ما سازگار میکنه تا بتونیم به زندگی ادامه بدیم، یا چرا نوع منقار، صدا، رنگ و دیگر خصوصیات همان پرنده در شرایط اقلیمی متفاوت، گوناگون هست، همه اینها نشان میدهد که تدبیری در کار هست.

همه اینها ما رو به این نکته میرسونه به اینکه این مجموعه عظیم خالق داره که با ثروت نمیشه به تک تک اینها رسید. شاید بتوان از ثروت برای رسیدن به اهداف استفاده کرد ولی اگه بخوایم و همت کنیم شرایط خود به خود فراهم میشود پس ثروت پیش شرط اساسی نیست.

وقتی دنبال چیزی میگردی والا همت میشوی، علم پیدا میکنی ، ارزش خودت را بالا میبری و به وجود اصیل و حقیقی خودت میرسی.

ثروت بدون جنبه آدم رو به تباهی معنوی میرسونه ، اونقدر خودت را بالا و برتر میبینی که اطرافیانت را می‌آزاری. البته بدون در نظر گرفتن این نکته ثروت چیز بدی نیست. باعث میشه به جاهایی که دوست داری بری و چیزهایی که دوست داری رو بخری. ولی حس و ارزشی که علم به آدم میده یه چیز دیگه ست.

چشمانت، فروغ و روشنایی زندگی‌ را به من هدیه می‌دهد

آن مرد مهربان همیشه لبخندی بر لب داشت اما نمی‌دانم چرا وقتی که چشمهایش را می‌بست صدای گلوله می‌آمد،
هر وقت ماسک اکسیژن را روی صورتش می‌گذاشتم به آرامی دستم را می‌گرفت و از آن روزها میگفت از روزهای تیر و خون می‌گفت. از دستی که روی زمین از پیکری جا مانده بود می‌گفت.
از آب و خاک و آسمان تیره و محصور شدن میان سایه‌های تاریک میگفت. از کسانی میگفت که تعبیر کردند رویایشان را. میگفت نجواهای شبانه را از درد و رنجهای بدنی دارد که دیگر بدن نیست. لرزش دستانم حس میشد، صورتش را به من کرد، دستانم را فشرد و گفت چشمانت، فروغ و روشنایی زندگی‌ را به من هدیه می‌دهد.

قرار آخر

بر سجاده‌ای روی برگهای پاییز پهن
تو با چشمانی گریان
خیره به افق
قرار آخر را خواندی

تکیه ام به درختی
پشت به تو مانده‌ام
مانده ام تا چشمان ترت را نبینم
برگها این سو و آن سو روی باد سوار
سکوتی محض حکم فرما
قرار آخر خواندی
رنگ سفیدی به سیاه بدل شد
و رفتی

دوشنبه: ۹۴/۱۱/۱۲
ساعت ۱۰:۲۰

عقربه‌ها به عقب میروند

به گمونم عقربه‌های ساعت به عقب راه افتاده‌اند
اشک از چشمانِ ترِ عروسکی سیه مو می‌بارید
پنجره ها باز بود
دیوارهایی فرو ریخت

دفتر مشقی باز ماند با نقاشی پدر، مادر، کودک
خانه، درخت
چمدانی آتش گرفت
رویای پروازی خفت
کوچه‌هایی که متروک شد

با چشمان خود دیدم اشکی از چشمانِ ترِ عروسکی فرو ریخت
عقربه‌ها به عقب میروند

جمعه ۹۴/۱۱/۰۹
ساعت ۲۰:۳۰