پسرک فیلسوف: ناقوس کلیسا به صدا در آمد، همه برای سخن گفتن با خدا به سمت کلیسا روانه شدن. اما کسی نمی دانست که خدا آنجا نیست، هر یکشنبه قبل از آنکه خورشید طلوع کند چه برسد به صدای ناقوس کلیسا، خدا پشت پنجره من بود آرام به پنجره اطاقم میکوبد و لحظه بعد ما با هم بودیم دست در دست هم، کلوچه برای آن کودک فقیر، اسباب بازی برای آن دخترک فقیر، نوازش برای آن سگ که پایش میلنگد و … اینها را به من میگفت من همه را در دستهایم، چشمهایم و در دلم جمع میکردم همان که مادر میخاست برود حرفش را به خدا بزند، من و خدا دست در دست هم از خانه بیرون میزدیم. دخترک شاعر یک کلوچه نمیخای 🙂 همین که این را گفتم دخترک گفت آره میخام بده. خدا خندید گفت برای کلوچه ما که شیرین ترین کلوچه دنیا هست یک شعر بگو :))
دخترک شاعر: برای کلوچه ما که شیرین ترین کلوچه دنیا هست یک شعر بگو، نمیدانم این جمله را خدا گفت یا پسرک فیلسوف، نمیدانم شعر از برای شیرینی و خوشمزگی کلوچه بگم یا برای آن کودک فقیر که با دیدن آن کلوچه اشک در چشمانش جمع میشود، آن اشک از برای دیدن محبت دیگران است یا برای ترحم به حال خویش است؟ برای کدام کلوچه شعر بگویم؟ کدام کلوچه؟؟
پسرک فیلسوف: دختر فقیر اشک در چشمهایش جمع نشده بود، دختر هنوز کوچک بود و میتونست خدا را ببیند و همیشه منتظر ما بود، یک بار خدا در گوشش گفته بود که او یک روز معلم بزرگی خواهد شد و هر بار از رویای معلم بودنش میگفت و به جای اشک میشد امید را در چشمهایش دید. اما دخترک شاعر! برای این کلوچه شعر بگو، کلوچهای که شیرین ترین کلوچه دنیا هست :))
دخترک شاعر:
در مطبخ خانهای
خدا بود و دیگر هیچ کس
خدا خود با دستانش آرد میریخت
شیرینیش را خود اضافه کرد
خدا به آن کلوچه چه شکری میریزی؟
گفت آرام باش بندهام
قدری صبر کن
خود آنها را در تنور میگذاشت
بوی آن در محیط پیچید
خدا خود آنها را در ظرفها میگذاشت
با برکت بودن
آنها را به پسرک فیلسوف داد
تا آنها را به دختران و پسران فقیر بدهد
خدا میدانست من تاب آن طبقهای گران را ندارم
خود یک کلوچه به من داد و گفت
شیرینی کلوچهها از شیرینی خود من است دخترکم
مهرماه ۹۴